خاطراتی از شاهرخ ضرغام ، حر انقلاب اسلامی(قسمت چهارم و پایانی)
بشکه
نیروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پیشروی میکردند .ما هم تا آنجا که توان داشتیم با آنها مقابله می کردیم .در یکی از شبهای آبان ماه ،نیرو های دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند .سید هر چقدر تلاش کرد که از ارتش سلاح سنگین دریافت کند نتوانست . همه مطمئن بودند که صبح فردا ،دشمن حمله وسیعی را آغاز می کند . نیروهای ما آماده باش کامل بودند ،اما دشمن با تمام قوا آمده بود .
شب بود،همه در فکر بودند که چکار باید کرد ناگهان سید گفت :هر چی بشکه خالی تو پالایشگاه داریم ،بیارید توی خط می خواهیم یک کار سامورایی انجام بدیم ! با تعجب
گفتم :بشکه ؟گفت :معطل نکن .سریع برو !
نیمه های شب تعداد زیادی بشه در بین سنگرهای نزدیک به دشمن توزیع شد . اما هیچ کس نمی دانست چرا!
ما باید جلوی دشمن را می گرفتیم . برای اینکار باید خاکریز میزدیم .ساعتی بعد حسین لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاکریز شد . بچه ها هم با وسایل مرتب به بشکه ها می کوبیدند . این صدا ها باعث می شد که صدای لودر به گوش دشمن نرسد هر کس هم که از دور صداها را میشنید یقین می کرد که اینها صدای شلیک است !
دشن فکر کرده بود ما قصد خمله داریم . همزمان با این کار،بچه ها چند گلوله خمپاره و آر پی جی هم شلیک کردند . چند نفر از بچه های گروه شاهرخ ،فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند !با این کار دشمن تصور می کرد که نیروهای ما در حال پیشروی هستند . هر چند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت :نباید حیوانات را اذیت کرد .
اما در نهایت ناباوری صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده شده بود . دشمن گیج شده بود . آنها نمی دانستند که این خاکریز کی زده شده . تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده بود خالی شده بود شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند . دشمن مهمات زیادی را به جای گذاشته بود .
من به همراه شاهرخ و دو نفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم . جاده ای خاکی در مقابل ما بود . باید از عرض آن عبور می کردیم . آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم .جاده از سطح زمین بلند تر بود . یک دفعه دیدم در داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر دیدبان عراقی به همراه یک سرباز نشسته اند . افسر عراقی با دوربین،سمت چپ خود را نگاه می کرد . آنها متوجه حضور ما نبودند . ما رو به روی آنها اینطرف جاده بودیم . شاهرخ به یکباره کارد خود را برداشت !از جا بلند شد . بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد ،تکون نخور !!
و به سمت سنگر دیدبانی دوید ،از فریاد او من هم ترسیدم . ولی بلا فاصله به دنبال شاهرخ رفتم . وارد سنگر دشمن شدم ،با تعجب دیدم که افسر دیدبان روی زمین افتاده و غش کرده !سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزد . بالای سر دیده بان رفتم .افسری حدود چهل سال بود . نبض او نمی زد سکته کرده و در دم مرده بود !
دستان سرباز را بستم . ساعتی بعد دیگر بچه های گروه رسیدند ،اسیر را تحویل دادیم .
با بقیه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم . ظهر، در کنار جاده بودیم که با وانت ناهار را آوردند یک قابلمه بزرگ برنج بود . قاشق و بشقاب نداشتیم آب برای شستن دستان هم نبود ،با همان وضعیت ناهار خوردیم و بر گشتیم .
جایزه
در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم . کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلوزیون عراق بود ،این خبر ها را هم به سید و فرماندهان می داد .تا مرا دید گفت :یازده هزار دینار چقدر می شه ؟ با تععجب گفتم :نمی دونم ،چطور مگه؟
گفت :الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون !؟ فرمانده گروه پیشرو ؟!
گفت: آره ،حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراق می گفت: این آدم شبیه قول می مونه . اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره ،یازده هزار دینار جایزه می گیره .دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند ،حالا هم برای شاهرخ ،بهش بگو بیشتر مراقب باشه .
نظر |
خاطراتی از شاهرخ ضرغام ، حر انقلاب اسلامی(قسمت سوم)
اسیر
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها ،با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن !مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت.
کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. میگفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد. اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت :باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد. مدتی بعد نیرو های ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیرو های دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت !!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم . در حین شناسایی ودر میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند . شاهرخ گفت من نمی تونم تحمل کنم . می رم دستشویی !! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش .
من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی ،اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده . او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد . کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟
سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید . با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید : وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم به دنبالش می دوید . از صدای او من هم ترسیده بودم . رفتم و اسلحه اش را برداشتم . بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت .
سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد . می گفت :تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم . تعجب کردم و گفتم چی داری می گی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت :فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند . به همه ما هم گفتنه اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد !! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند .
خیلی خندیدیم شاهرخ گفت: من اینمه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی ! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد وحرکت کردیم . چند قدم که رفتیم گفتم : شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره . شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم .
شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فداعیان اسلام جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان ،اسم انتخاب کنید و به نیرو هایتان کارت شناسایی بدهید. شیران درنده ، عقابان آتشین،اینها نام گروههای چریکی بود . شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت : آدم خوارها!!
سید پرسید :این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.
انقلاب
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود .البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم
خاطراتی از شاهرخ ضرغام ، حر انقلاب اسلامی(قسمت دوم)
محرم
عاشق امام حسین علیه السلام بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت . راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار سهیدان در سطح محل،آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه علیه السلام در میدان قیام می آمد. بعد هم همراه دسته عزاداری حرکت می کرد .
پیرمرد عالمی به نام سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود. شاهرخ را هم خیلی دوست داشت. در عاشورای سال 57، ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت نمی داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جواد الائمه علیه السلام مجوز گرفت .
صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود. محکم وبا دو دست سینه می زد.
نمی دانم چرا، اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای گذشته بسیار متفاوت بود . موقع ناهار ، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا،مردم به خانه هاشان رفتند . اما حاج آقا در حسینیه ماند و با شاهرخ شروع کرد به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم . صحبنهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم .
این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم ،اولین جرقه های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز،بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حرّ دیگری متولد شد.آن هم سیزده قرن پس از عاشورا! حرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره)
یاد گذشته
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند وکنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب ، شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم با آرامی گفت :مهربونی اوستا کریم رو میبینید!
من یه زمانی آخرای شب میرفتم میدون شوش . جلوی کامیون ها رو می گرفتیم . اونها رو تحدید می کردیم . ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم . بعد می رفتیم با اون پولها زهر ماری می خریدیم و می خوردیم . زندگی ما تو لجن بود اما خدا دست ما رو گرفت . امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه . البته بعداً هر چی پول درآوردم به جای اون پولها صدقه دادم . بعد حرف از کمیته و روز های اول انقلاب شد . شاهرخ گفت :گذشته من انقدر خراب بود که روزهای اول ،توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند !فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند . بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نماز جماعت . شاهرخ به یکی از بچه ها گفت :برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن . با تعجب پرسیدم : مگه شما رزمنده زن هم دارید؟گفت : آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند . برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم .
کمی جلو تر یک مخزن بزرگ آب بود. بچه ها می گفتند: شاهرخ هر دو روز یک بار اینجا می آید و با لباس زیر آب می رود و غسل شهادت می کند.
خاطراتی از شاهرخ ضرغام ، حر انقلاب اسلامی(قسمت اول)
ظاهر و باطن
در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوتی وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت. هیچگاه ندیدیم در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای با ایمانی بودند. پدرش به لقمه حلال خیلی اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. اینها بی تأثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود .
به سادات و روحانیون بسیار احترام می گذاشت. هر چه پول داشت خرج دیگران می کرد. هر جایی که می رفتیم،هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد.
فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم . پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزید. شاهرخ کاپشن گران قیمت خودش رادر آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت ،جوون خدا عاقبت به خیرت کنه!
***
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم . به محض ورود ،نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟
اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
گروه پیشرو
شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی رفتیم . بیشتر مسئولین گروه ها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود :برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است . سید قبل از شروع جلسه گفت :آقا شاهرخ ،اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن . اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست !
بعد از کمی صحبت اسم گروه به پیشرو تغییر یافت . سید ادامه داد :رفقا ،سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید .مولا امیر المومنین علیه السلام سفارش کرده اند که،با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید . اما متأسفانه بعضی از رفقا فراموش ومیکنند . همه فهمیدند منظور سید کار های شاهرخه خودش هم خندش گرفت .سید و بقیه بچه ها هم خندیدند .
سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت :خودت بگو دیشب چیکار کردی ؟! شاهرخ هم خندید و گفت :با چند تا از بچه ها رفته بودیم شناسایی ،بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم . تو مسیر برگشت پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاهای قدیم شده بودیم. نمی دونید چقدر حال میداد ! وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه ، من هم سریع پیاده شدم و گفتم : آقا سید ، این ها اومده بودند ما رو بکشند ، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمی شه.
هاآرتص: باید از تفکر صهیونیسم رها شویمیکی از تحلیلگران برجسته یک روزنامه صهیونیستی طی مقالهای نوشت که به خاطر آینده پسران و دخترانمان باید از تفکر صهیونیسم رهایی یابیم.
"اسحاق لاور"، تحلیلگر اسرائیلی، در مقالهای در روزنامه "هاآرتص" نوشت که چهلوپنجمین سال اشغال (اراضی سال 1967) آغاز شد.
سیاستمداران زیادی در اسرائیل بودند که بر ضرورت عقبنشینی از مناطق اشغالی سال 1967 تاکید کردند و احزاب زیادی استدلالهایی در این باره ارائه کردند.
اما همانطور که به طور یک قانون در آمده، استدلالها نقش اساسی در سیاستها ایفا نمیکند و دولتمردان اسرائیل تنها تلاش میکنند با سخنانی اقدامات خود را توجیه کنند. به طور مثال این ادعا که اسرائیل در سال 1967 با تهدید موجودیت مواجه بوده یک دروغ تبلیغاتی است.
این تحلیلگر اسرائیلی در ادامه مقاله خود نوشت: ما همچنان در کرانهباختری باقی ماندهایم جایی که "بنیامین نتانیاهو"، نخست وزیر اسرائیل، ما را با منطق دوگانه خود به پیش میبرد و میگوید اینجا سرزمین پدران ما است و حماس نیز به فرودگاه بنگوریون حمله خواهد کرد. بین این دو استدلال هیچگونه ارتباطی وجود ندارد. به عنوان یک قاعده، استدلالهای دوگانه به عنوان پشتیبانی برای تقویت ضعفهای یکدیگر به شمار میآید.
اندیشه "سرزمین اسرائیل" یک توهم است
اسحاق لاور تاکید میکند که "سرزمین اسرائیل" یک توهم است. عقبنشینی از بخشی از آن به عنوان یک امتیازدهی از سوی کسانی به شمار میآید که از ایده سرزمین اسرائیل حمایت میکنند. اما تنها امتیازدهی که نیاز داریم آن را انجام دهیم آن است که حتی با بازگشت به مرزهای سال 1967 ادعاهایی در این باره که اینجا سرزمین ما است و ما حق زندگی در آن داریم را رها کنیم.
این تحلیلگر اسرائیلی ادامه داد: رهایی از "صهیونیسم" جمله بدی نیست. در هر شرایطی، دروغهایی که امروز پشت صهیونیسم درباره موضوع آب، شهرکسازی و روابط استراتژیک با آمریکا وجود دارد، تشنه توجیه موجودیت خود است.
اسحاق لاور در پایان نوشت: اگر پدران ما درباره افسانه (سرزمین اسرائیل) اشتباه کردند ما باید به خاطر پسران و دخترانمان از آن فاصله بگیریم. ما به خاطر خودمان باید ازصهیونیسم رها شویم.