حضرت امام رضا(علیه السلام) روزی در مجلس "مأمون" که "ذوالریاستین" نیز بود، حضور یافت و درباره شب و روز و این که کدام یک از آن دو پیش تر از دیگری آفریده شده اند گفت و گو به میان آمد. ذوالریاستین از امام رضا(علیه السلام) در این زمینه سوال نمود.
امام(علیه السلام) فرمودند: «دوست داری که از قرآن جواب تو را بدهم یا از محاسبات خودت؟»
عرض کرد:«البته می خواهم از حساب جوابم را بدهید!»
امام(علیه السلام) فرمودند: «آیا شما نمی گویید: طالع دنیا "سرطان" است و حال آن که کواکب و ستارگان در بُرج "شرف" خود بودند؟»
عرض کرد: بلی!
امام(علیه السلام) فرمود: «پس زُحل در "میزان" و مشتری در "سرطان" و مریخ در "جُدی" و زهره در "حوت" و ماه در "ثور" و خورشید در میان آسمان در "حَمَل" است و این [طبق حساب شما] نباشد جز در روز!»
عرض کرد: پس از کتاب خدا؟
امام(علیه السلام) فرمودند: "لَا الشَّمْسُ یَنبَغِی لَهَا أَن تُدْرِکَ الْقَمَرَ وَلَا اللَّیْلُ سَابِقُ النَّهَارِ" ؛ نه خورشید را سزاوار است که به ماه رسد و نه شب بر روز پیشی جوید (یعنی روز پیش از شب بوده است.)
منبع : جام نیوز
نظر |
ابو حمزه ثمالی از امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده است که فرمود:
زبان آدمی (فرزند آدم) به هنگام صبح، به (سایر) اعضای او سر می زند و احوالپرسی می کند و هر روز بر اعضای بدنش مشرف می شود و می گوید در چه حالی (شب را) صبح کردید؟! می گویند: به خیر و خوبی است به شرط آنکه تو (دست از سر ما برداری) و ما را به خود رها کنی؟
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده!
مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد.
فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!
آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»
من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!» بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!
*حاج علی اکبر ژاله مهیاری در زمستان سال 80 به رحمت خدا رفت و در نزدیکی پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!
منبع : آوینی
شهید جعفری فرمانده تدارکات و پشتیبانی سپاه ارومیه
از دانشجویان فعال در مبارزه با رژیم ستم شاهی بود،از این بابت،چند سالی طعم تلخ زندان و شکنجه را نیز تحمل کرد.پس از پیروزی انقلاب، تحصیلات اش را در رشته مهندسی فیزیک به پایان رساند، به اهواز رفت تا در راه اندازی سپاهآن جا سهیم باشد
شهید مجید جعفری بزرگ آباد، زاده روز نهم مرداد ماه سال 1330 در روستای بزرگ آباد از توابع ارومیه، از دانشجویان فعال در مبارزه با رژیم ستم شاهی بود،از این بابت،چند سالی طعم تلخ زندان و شکنجه را نیز تحمل کرد.پس از پیروزی انقلاب، تحصیلات اش را در رشته مهندسی فیزیک به پایان رساند، به اهواز رفت تا در راه اندازی سپاهآن جا سهیم باشد، مسوولیت تعاون و سپس تدارکات و پشتیبانی سپاه استان و محورهای جبهه را بر عهده گرفت و سر آخر روز هجدهم آبان ماه سال 1359 در دزفول به شهادت رسید.
خاطرات از شهید
مادرش از ساده زیستی او میگوید...
مجید هیچ وقت لباس تازه نمیپوشید و اگر این جا هم از حراجی لباس دست دوم میخرید، وقتی برمیگشت، میدیدم شلوار کهنهای به پا دارد. میگفتم که شلوارت کو؟ میگفت که دادم به کسی که نیاز داشت و از زور بیجایی و بیپولی، کنار خیابان افتاده بود.و هر وقت می آمد با دوستان مقدسش و منطقی تر از خودش بودند که به خانه می آمدند من ندیدم که نماز شب یا ظهر رانخوانده غذا بخورندو خلاصه خیلی ساده زندگی می کردند. مجید درس دبیرستان میخواند که یک روز دیدم به خانه آمد و مقداری نان و یک دانه گوجهفرنگی برداشت و مشغول خوردن شد. گفتم که مجید! من غذا پختهام، چرا نان و گوجه میخوری؟ خندید و گفت که دوست ندارم مادر! من نمیخواهم غذای لذیذ بخورم. الان که از این گوجه و نان خوردم، دیگه نمیتوانم غذای دیگری بخورم. هیچ وقت نباید دو نوع غذا بر سر سفره بیاوری.
دوستاناش که جمعهها با مجید به کوهنوردی میرفتند، تعریف میکنند...
وقتی به روستایی میرسیدیم، مجید هر قدر میتوانست به بچههای روستایی کمک میکرد. علاقه زیادی داشت که به فقرا کمک کند. در کنار کوهنوردی و کارهای مختلف فرهنگی، بحث سیاسی هم یکی از مشغولیتهای دائمی ما بود.
منبع : آوینی