از این فیلتر شکن ها که وارد دنیای انسان ها شده اند می توان به تعصب غیر صحیح، تقلید کور کورانه، پیروی کردن از اکثریت، مد گرایی، پیروی کردن از عادات زشت اجتماعی و غیره اشاره نمود .
وقتی انسان مرتکب گناه می شود به مرور و تکرار گناه ها خودش را از خدا دورتر می کند و کم کم گناهان فیلترهایی می شوند که مانع ارتباط انسان با خدای خودش می گردند در این نوشته قصد داریم فیلتر شکن هایی رو معرفی کنیم که با استفاده از انها هیچ فیلتری نمی تواند مانع شما شود.
1- نماز: بهترین فیلتر شکن دنیا که خود خدا هم زیر این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع می شود انسان با گناه کردن فیلترهایی رو بین خودش و خداش ایجاد کند ... اگه باور ندارید این آیه رو بخوانید " ان الصلاه تنهی عن فحشا و المنکر عنکبوت/44
2- قرآن : لنگه نداره همه کسانی که متخصص هستند از این فیلتر شکن بی بدیل استفاده می کنند و جلوی کلام خدای تبارک و تعالی زانو می زنند برای استفاده از این فیلتر شکن آن را بخوانید و بفهمید و به آن عمل کنید.
نظر |
خدا هر موهبتى به انسان ارزانى مى دارد، همراه آن عملا پیمانى با زبان آفرینش از او مىگیرد، به او چشم مى دهد یعنى با این چشم حقایق را ببین، گوش مى دهد یعنى صداى حق را بشنو ... و به این ترتیب هرگاه انسان از آنچه در درون فطرت اوست بهره نگیرد و یا از نیروهاى خداداد در مسیر خطا استفاده کند، پیمان خدا را شکسته است.
زیانکاران واقعى ادامه مطلب...
الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ وَ یَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ (بقره27)
(فاسقان) کسانى هستند که پیمان خدا را پس از آنکه محکم بستند مىشکنند، و پیوندهایى را که خدا دستور داده برقرار سازند قطع مىنمایند، و در زمین فساد مىکنند، قطعاً آنان زیانکارانند.
از آنجا که در آیه 26 سوره بقره، سخن از اضلال فاسقان است در این آیه با ذکر سه صفت فاسقان را کاملا مشخص و معرفى مىکند:
1ـ "فاسقان کسانى هستند که پیمان خدا را پس از آنکه محکم ساختند مىشکنند" (الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ)انسان ها در واقع پیمان هاى مختلفى با خدا بسته اند، پیمان توحید و خداشناسى پیمان عدم تبعیت از شیطان و هواى نفس، فاسقان همه این پیمان ها را شکسته، سر از فرمان حق بر تافته، و از خواسته هاى دل و شیطان پیروى مىکنند.
این پیمان کجا و چگونه بسته شد؟ در اینجا این سؤال پیش مىآید که پیمان یک امر دو جانبه است، ما هرگز به خاطر نداریم که پیمانى با پروردگارمان در گذشته در این زمینه ها بسته باشیم؟
ولى با توجه به یک نکته پاسخ این سؤال روشن مىشود و آن اینکه خداوند در عمق روح و باطن سرشت انسان، شعور مخصوص و نیروهاى ویژهاى قرار داده که از طریق هدایت آن مى تواند، راه راست را پیدا کند و از شیطان و هواى نفس تبعیت ننماید، به دعوت رهبران الهى پاسخ مثبت داده و خود را با آن هماهنگ سازند.
قرآن از این فطرت مخصوص تعبیر به عهد خدا و پیمان الهى مى کند، در حقیقت این یک" پیمان تکوینى" است نه تشریعى و قانونى، قرآن مىگوید:
أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِی هذا صِراطٌ مُسْتَقِیمٌ:" اى فرزندان آدم! مگر از شما پیمان نگرفتم که شیطان را نپرستید که او دشمن آشکار شما است، و مرا پرستش کنید که راه راست همین است" (سوره یس آیه 60 و 61)
چه زیانى از این برتر که انسان همه سرمایه هاى مادى و معنوى خود را که مى تواند بزرگترین افتخارها و سعادت ها را براى او بیافریند در طریق فنا و نیستى و بدبختى و سیه روزى خود به کار برد؟! کسانى که به مقتضاى مفهوم "فسق" از حوزه اطاعت خداوند بیرون رفته اند چه سرنوشتى غیر از این مى توانند داشته باشند. پیدا است که این آیه اشاره به همان فطرت توحید و خداشناسى و عشق به پیمودن راه تکامل است.
سردار شهید حمید کارگر، فرزند: رضا به سال«1339» در محمود آباد مازندران متولد شد. بابای حمید کارگر شرکت نفت بود و خیلی وضع مالی مناسبی هم نداشتند.
حمید شش ساله که شد، پدر، زندگی را به تهران برد، دوران ابتدائی را، در دبستان، رضا پهلوی معدوم،«حافظ کنونی» پشت سر گذاشت.
حمید، تابستان ها، در یک خیاطی شاگردی می کرد، تا کمک خرج، پدر باشد، پدری که خود، کارگر بود.
حمید در حین کار در خیاطی، به کلاس آموزش قرآن هم می رفت، بیشتر توجه اش، به بچه های بود که وضع مالی مناسبی نداشتند.
مادر حمید می گوید: یک روز متوجه شدم، حمید وقتی ناهار می خورد، در حین غذا خوردن، یک لقمه از غذایش را داخل دهانش می گذارد، یک لقمه را هم می گذارد، توی کیف مدرسه اش.
یک روز، مدیر مدرسه من را خواست!
گفت: مادر حمید! چرا پسرتان نهارش را به مدرسه می آورد؟چند بار کیف حمید را وارسی کردیم، غذای لقمه لقمه، داخل کاغذی، بسته بندی دیدیم.
مگر پسرتان در خانه غدا نمی خورد؟
مادر حمید: شما در خانه مشکلی دارید که حمید، غذایش را توی مدرسه می خورد.
حمید را همان لحظه صدا زد و آمد. تا من را دید، به گریه افتاد.
گفتم: پسرم، چرا این کار را می کنی؟ مدیر از دست تو، خیلی ناراحت است.
چرا این کار را می کنی پسرم؟
این را که گفتم، حمید به گریه افتاد. دست من را گرفت و کشید، از جلوی مدیر کمی آن طرفتر برد.
گفت: نه مادر، من این غذا را برای دوستم که در منزل غذا نمی خورد، می آورم، آخر دوستم، خیلی فقیر هستند.من نمی خواستم شما بدانید، نمی خواهم که آقای مدیر بفهمد. رفیقم خجالت می کشد، مادر، آبروی دوستم می رود.
این ماجرا همچنان ادامه داشت.
یک روز حمید گفت: مادر مقداری پول بده کفش بخرم. کفش های من خیلی پاره است، توی مدرسه بچه ها یک جوری نگاهم می کنند. من خجالت می کشم.
پدر حمید گفت: حمید جان باشه، پس بیا با هم برویم تا برایت یک کفش خوبی بخرم.
حمید گفت: نه، شما بهم پول بدهید، با دوستم قرار گذاشتم که با هم برویم کفش بخریم. آخر او هم از باباش پول گرفته، تا با هم برویم کفش بخریم. خاطرت جمع باشد بابا، کفش محکم و خوبی خواهیم خرید.
پدر حمید گفت: باشد، حالا که قرار گذاشتی، با دوست خودت بروی و کفش بخری، خب برو.
پدر پول را داد و حمید، با خوشحالی رفت.
آن شب حمید دیر به منزل آمد. توی خواب و بیداری بودم، که داشت، پایش را که شسته بود، خشک می کرد.
صبح بیاد کفش حمید افتادم، رفتم دیدم همان کفش قبلی اش را داخل روزنامه گذاشته، دیگر حرفی نزدم.
به روی حمید نیاوردم.
چند روزی گذشت، دوباره حمید آمد نزد من و گفت: مادرجان، شرمنده مقداری پول می خوام.
گفتم می خواهی کفش بخری، خندید، آقا رضا بابای حمید، دست کرد توی جیب اش، مقداری پول به من داد، دادم به حمید، رفت. شب دوباره دیر به خانه آمد، پایش را شست و خوابید.
صبح رفتم، دیدم همان کفش است. توی همان روزنامه، کفش کهنه خودش، لای روزنامه پیچیده بود که ما متوجه نشویم که کفش نخریده، یواشکی وقتی داشت بیرون می رفت، کفش کهنه را که از لای روزنامه بیرون آورد، گفتم: حمید جان مادر، پول ها را چکار کردی؟
گفت: پول را دادم به همان دوستم که وضع مالی شان اصلا خوب نیست، پدرش فلج هست.
پدر حمید که حرف های ما را شنید، آمد و گفت: بیا با هم برویم ببینیم، شاید کاری از من بر بیاد.
حمید گفت: نه، شاید خجالت بکشند.
_ شهید حمید کارگر «فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء» از لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا، در حین آزاد سازی مهران، در عملیات کربلای یک، به کربلا رسید.
پیکر معطر حمید، پس از تشیع، با همان لباس بسیجی و خونین، بی غسل و کفن، در«گلزار سیاه کلایا موحیدن» شهرستان قائمشهر؛ به خاک سپرده شد؛ و شد، زیارتگاه عاشقان.
منبع : آوینی
آمدیم نبودید، وعده ما بهشت!
سربازی که آن نزدیکیها نگهبانی میداد، گفت: شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم؛ گفت: رفیقت آمد تا ساعت 8 هم منتظرت شد نیامدی، اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته. رفتم و دیدم آقا مرتضی نوشته «آمدیم نبودید، وعده ما بهشت! سید مرتضی آوینی».
یکی از فرماندهان جنگ روایت میکند: خدا رحمت کند «حاج عبدالله ضابط» را. برایم تعریف میکرد خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سیدمرتضی را ببینیم، خلاصه نشد. بالاخره آقا سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.
تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دلهایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد. سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم". صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم، گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا بروم ببینم چه میشه.
بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکیها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم.
گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم اینجوری است. گفت: رفیقت آمد اینجا تا ساعت 8 هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه میآید اینجا، به او بگو آقا مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان.
رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته:
آمدیم نبودید، وعده ما بهشت! سید مرتضی آوینی.