با 5 دستورالعمل خون خود را تصفیه کنید
محیط زندگی آلوده و افزودنی های مضر از دغدغه های همگانی است. به همین دلیل برنامه های سم زدایی روبه گسترش است زیرا با پیروی از این برنامه ها با روشی طبیعی از بروز بیماری ها جلوگیری می شود.
تصفیه خون یکی از موارد پراهمیت است زیرا جریان خون موادغذایی حیاتی و اکسیژن را به اندام های بدن می رساند. هنگامی که سموم در جریان خون باشند، اندام ها آسیب می بینند و در معرض خطر قرار می گیرند و در این زمان سردرد، مشکل تنفس، خستگی، آلرژی و... ظاهر می شوند.
برای پیروی از این برنامه باید موارد زیر را مورد توجه قرار داد.
مصرف غذاهایی که جریان خون را تصفیه می کنند باید در دستورالعمل غذایی قرار گیرند. این موادغذایی شامل اسفناج، مارچوبه، موسیر، تره فرنگی، کرفس و هویج است. از این رو توصیه می شود اسفناج، کرفس و هویج به سالاد افزوده شود، موسیر و تره فرنگی را نیز باید خرد کرد و همراه با سوپ مصرف کرد. مارچوبه بخارپز شده نیز به املت اضافه شود.
مصرف غذاهای مفید برای کبد، از آنجایی که کبد یکی از مهم ترین اندام هایی است که سموم بدن را جدا می کند، خوردن غذاهای مفید برای کبد، برای تصفیه خون نیز مفید خواهد بود. این موادغذایی شامل سبزیجات تلخ دارای برگ سبز، خردل سبز، کلم پیچ، شاهی آبی و... است که باید در برنامه غذایی روزانه گنجانده شوند.
مصرف غذاهای غنی از فیبر مانند پودر تخم کتان، جوی دوسر و پاپایا، آناناس، آلو و... برای روده ها مفید است و سلامت را افزایش می دهد. تنظیم حرکات روده ای برای تصفیه خون ضروری است زیرا یبوست باعث می شود سموم دوباره جذب و وارد جریان خون شوند.
مصرف چای سبز به دلیل برخورداری از خواص آنتی باکتریال از زمان های قدیم در چین رواج داشته است. این چای همچنین برای سلامت عمومی و طول عمر نیز مفید است. کاتچئین های موجود در چای سبز خون را رقیق می کنند و از این رو از تشکیل لخته های خونی جلوگیری می شود.
این چای همچنین در کاهش قند خون و سطح کلسترول مفید است لذا توصیه می شود روزانه حداقل سه فنجان چای سبز نوشیده شود.
کاهش میزان مصرف غذاهای فرآوری شده. توصیه می شود به جای مصرف غذاهای فرآوری شده از موادغذایی خانگی استفاده شود زیرا افزودنی ها و نگهدارنده های مصنوعی مضر و سوخت و ساز آنها برای بدن دشوار است.
از این رو باید از موادطبیعی، غلات کامل، میوه ها و سبزیجات فصلی و منابع پروتئینی مانند گوشت بوقلمون بیشتر استفاده شود.
منبع: بزرگترین پایگاه اطلاع رسانی غذا و سلامت
نظر |
قدر هر کس چقدر است؟ (حکمت44)
(شمار?44) و مِن حِکمَةٍ له ( علیهالسّلام )
قدر هر کس چقدر است؟
قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ وَ صِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَتِهِ وَ شُجَاعَتُهُ عَلَى قَدْرِ أَنَفَتِهِ وَ عِفَّتُهُ عَلَى قَدْرِ غَیْرَتِه [1]
قدر هر کس به انداز? همّت اوست و صداقت او به انداز? جوانمردیش؛
شجاعت هر کس به قدر عزت نفس اوست و عفت او به قدر غیرتش.
شرح:
در اینجا به توضیح جمل? اول امام علیه السّلام می پردازیم و توضیح جملات بعدی را در مقاله های آتی خواهیم آورد إن شاء الله.
«ببخشید آقا اینو چند می فروشید؟»، «به نظرت ارزششو داره که ... ؟»، «چقدر می ارزه؟»، «این باید خیلی قیمتی باشه، درسته؟»
این سؤالات را بارها شنیده ایم. برای ما سؤال از ارزش و قدر و قیمت هر چیزی می تواند خیلی تعیین کننده باشد. تعیین کنند? اینکه وقتمان، پولمان، انرژیمان و دیگر داشته هایمان را کجا هزینه کنیم و کجا نکنیم؟ ما دوست داریم با ارزشترین و قیمتی ترین چیزها را داشته باشیم اما شاید کمتر به این فکر کرده باشیم که ارزش و قیمت خودمان چقدر است؟
برخی ارزش خودشان را به ثروت زیادشان می دانند، بعضی به شغلشان، بعضی هم به میزان سواد و معلوماتشان یا حتی به زیبایی ظاهریشان! تو ارزش خودت را به چه چیزی می دانی؟
امیر المؤمنین علیه السّلام قدر و ارزش هر کس را به اندار? همّت او می دانند. همّت هر کس آن چیزی است که وقتی آن را ندارد بی قرار و نگران است و بدون آن آرامش ندارد و برای رسیدن به آن حاضر است از دیگر خواسته هایش بگذرد و بیشترین هزینه را صرف کند. مثلاً دانش آموزی که برای قبولی در دانشگاه از تفریحات خود می زند و سخت درس می خواند، همّتش قبولی در دانشگاه است و همّت ورزشکاری که سختی تمرینات شدید ورزشی را به جان می خرد، قهرمانی و رکوردشکنی است. اگر همّت کسی رسیدن به چیز باارزشی باشد، می گویند همّت بلند و عالی دارد.
در دین آسمانی ما، به همّت هر کس به عنوان عمل قلبیش بسیار بها داده شده است. به عنوان نمونه گفته شده شرف و فضیلت انسان به همّتهای بلند اوست[1]. همچنین از داشتن همّت دانی و پست بسیار نهی شده است: امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمودند:
مَن کانَت هِمَّتُهُ ما یَدخُلُ بَطنَه کانَت قِیمَتُهُ ما یَخرُجُ مِنه[2]
هر کس همّتش آنچه داخل شکمش می رود باشد، ارزش و قیمتش آنچیزی است که از شکمش خارج می شود.
در احادیث انسانهایی که همّتشان ارضای شهوات و امیال دنیوی است بسیار دور از خدا[3] و دور از خیر و خوبی[4] توصیف شده اند.
غلام همّت رندان بی سر و پای ام که هر دو کَون نیرزد به پیششان یک کاه
حقیقتاً اگر کسی قدر خود و عمر گرانمایه اش را بداند و باور کند زندگی دنیا به زودی سپری خواهد شد و زندگی همیشگی آخرت فرا خواهد رسید، همّتش چگونه خواهد شد؟
چه فرصتها که گم کردم در این راه ز بخت خوابـــنـاک غـــافـل خــویش!
مــــــرا در اول ره مـــــنزل افـــــتاد گم آمد کشتی ام در ساحل خویش
* * *
این یک دو دم –که دولت دیدار ممکن است- دریاب کامِ دل که نـه پـیـداست کــار عــمر
ممکن است بگویی غفلت از دنیا و هم? همّت را معطوف آخرت کردن موجب عقب ماندگی در رشد و پیشرفت دنیایی می شود و در نتیجه سربار دیگران خواهیم شد!
امّا تجربه نشان داده افرادی که همّتشان آخرت است در زندگی دنیا هم سخت کوشترند و هم مقاومتر. شاید به این خاطر که اینها واقعاً باور کرده اند که دنیا فرصت اندکی است که باید غنیمت شمرد تا برای آخرت توشه جمع کرد و چه توشه ای بهتر از خوبی کردن به مردم و مفید بودن برای جامع? بشری![5] این افراد نه تنها سربار جامعه نمی شوند بلکه از لذّت و تفریح خود می زنند تا دیگران آسوده و راحت باشند[6] و هر چه بیشتر برای اصلاح نواقص تلاش می کنند[7]. ضمن اینکه آخرت خواهان امتیاز دیگری هم نسبت به دنیاطلبان دارند و آن مأیوس نشدن از حوادث ناگوار زندگی است[8]. چرا که این افراد هم? دنیا و هر چه در آن است را تمام شدنی و از بین رفتنی می دانند پس تا وقتی آسیبی به داشته های آخرتیشان نرسیده است دلیلی برای غمگین شدن نمی بینند[9]. درست مثل کسی که در راه سفر اگر مجبور شود در کلبه ای هم بخوابد ناراحت نمی شود چرا که می داند این یک شب خیلی زود سپری می شود و به زودی در وطنش و در خان? راحت و امن و مجلّل خود ساکن خواهد شد.
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست از بهر این معامله، غـمگین مـباش و شـاد
* * *
غم دل چند توان خورد که ایّام نماند؟ گو نَه دل باش و نه ایّام چه خواهد بودن؟
امّا مژده ای دیگر برای آسمانی همّتان!
رازی از رازهای آسمان که جز انسانی آسمانی نمی تواند از آن خبر دهد!
ای کسانی که همّتتان را از زمین برگرفته اید و به آسمان چشم دوخته اید، شما در زمین هم آسمانی خواهید زیست!
امیر آسمانها و زمین، امیرالمؤمنین علیه السّلام مژده دادند:
مَنْ کَانَتْ هِمَّتُهُ آخِرَتَهُ کَفَاهُ اللَّهُ هَمَّهُ مِنَ الدُّنْیَا [10]
هر کس همّتش آخرتش باشد، خداوند اندوه و گرفتاری دنیایش را برطرف خواهد کرد.
-----------------------------------------------------------
پی نوشت ها:
[1] الشّرف بالهمم العالیة لا بالرّمم البالیة. )غرر الحکم و درر الکلم صفحه 686 ج 2(
[2] غررالحکم ص : 143 ش: 2577
[3] أَبْعَدُ مَا کَانَ الْعَبْدُ مِنَ اللَّهِ إِذَا کَانَ هَمُّهُ بَطْنَهُ وَ فَرْجَه (بحارالأنوار ج : 10 ص : 108)
[4] ما أبعَدَ الخَیر مِمَّن هِمَّتُهُ بَطنُهُ و فَرجُهُ (غررالحکم ص : 143 ش: 2580)
[5] َ خَیْرُ النَّاسِ أَنْفَعُهُمْ لِلنَّاس (مستدرک الوسائل ج : 12 ص : 391)
[6] َ مَنْ لَمْ یَهْتَمَّ بِأُمُورِ الْمُسْلِمِینَ فَلَیْسَ بِمُسْلِم (الکافی ج : 2 ص : 164)
[7] هِمَّةُ الْعَقْلِ تَرْکُ الذُّنُوبِ وَ إِصْلَاحُ الْعُیُوبِ (بحارالأنوار ج : 1 ص : 161)
[8] لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَکُم (حدید: آی? 23)
[9] َ مَنْ زَهِدَ فِی الدُّنْیَا هَانَتْ عَلَیْهِ الْمَصَائِب (الکافی ج : 2 ص : 132)
[10] الکافی ج : 8 ص :307
منببع: سایت تخصصی امیرالمومنین حضرت علی
1)حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمیبینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان میشود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید.
حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنیصدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیفترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات میکرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچههای حاج احمد عاصی شدهایم.»
2)در فضایی که بنی صدر برای اختلاف بین نیروهای سپاه و ارتش در غرب تلاش می کرد سختی ها و تلخ کامی ها به وجود می آمد که تنها سنگ صبور حاج احمد و دیگر سرداران سپاه غرب، فرمانده سپاه منطقة 7 کرمانشاه،حاج محمد بروجردی بود. مکاتبات حاج احمد ، به عنوان زبدهترین فرمانده جبهه های کردستان با فرمانده مافوق خود، سردار کبیر «محمد بروجردی» در این مقطع، سرشار از جملاتی آتشین در اعتراض به خیانتها و کارشکنیهای متعمدانه بنیصدر بود که این نامه ها نیز که بنا بر مصلحت اندیشی دلسوزانه سردار بروجردی، تندیهای آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناک بود که ماشین جعل و تهمت و شایعهسازی جبهه متحد ضدانقلاب به کار افتاد. طرفداران بنیصدر برای مشوش ساختن سیمای احمد متوسلیان دست به کار شدند. از جمله شایعاتی که لیبرالها علیه او سر زبانها انداختند، این بود که فرمانده سپاه مریوان، منافق است! البته وقتی این شایعه به گوش احمد رسید، با حلم و صبر عجیبی با این قضیه برخورد کرد. با آنکه از درون می سوخت، هیچ به روی خودش نیاورد و فقط می خندید!
کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواستهاند. حاج احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگهای کردستان بود. در هر صورت بلند شد آمد تهران، رفت و خودش را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... می گفت: رفتم ببینم چه کارم دارند. دیدم قرار شده برویم دستبوسی حضرت امام. توی دفتر به من گفتند:شما احمد متوسلیان هستید؟ گفتم: بله. گفتند: الان که خدمت حضرت امام می روی، مثل حالا که توی چشمهای ما نگاه می کنی، آنجا به چشمهای امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هیچ مسألهای هم نیست. نگران نباش. بعد ما را بردند خدمت امام. دیگر نفهمیدم م چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر می شد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آوردهاند!... بعد دیدم امام فرمود:احمد! شما را می گویند منافق هستی؟! گفتم: بله، همین حرفها رامی زنند !... دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!... وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفتم!»
3)بعد از عملیات بیتالمقدس و فتح خرمشهر زمانی که خدمت حضرت امام شرفیاب شدیم حاج احمد از ناحیه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتی که خدمت امام رسیدیم ایشان با امام ملاقات خصوصی هم داشت برای عرض گزارش. زمانی که از خدمت امام برمیگشت دیدم که برادر احمد عصا در دست ندارد و خیلی سریع و خیلی خوب دارد حرکت میکند و اصلاَ احساس ناراحتی نمیکند. من از ایشان پرسیدم که عصا را چه کردی. گفت زمانی که خدمت امام بودم امام پرسیدند که پایت چه شده است گفتم که مجروح و زخمی هستم. حضرت امام دستی بر زخم پایم کشیدند و فرمودند ان شاءالله این زخم خوب میشود. من از آن لحظه دیگر احساس درد ندارم و نیاز به عصا هم ندارم.
خاطراتی از شاهرخ ضرغام ، حر انقلاب اسلامی(قسمت چهارم و پایانی)
بشکه
نیروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پیشروی میکردند .ما هم تا آنجا که توان داشتیم با آنها مقابله می کردیم .در یکی از شبهای آبان ماه ،نیرو های دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند .سید هر چقدر تلاش کرد که از ارتش سلاح سنگین دریافت کند نتوانست . همه مطمئن بودند که صبح فردا ،دشمن حمله وسیعی را آغاز می کند . نیروهای ما آماده باش کامل بودند ،اما دشمن با تمام قوا آمده بود .
شب بود،همه در فکر بودند که چکار باید کرد ناگهان سید گفت :هر چی بشکه خالی تو پالایشگاه داریم ،بیارید توی خط می خواهیم یک کار سامورایی انجام بدیم ! با تعجب
گفتم :بشکه ؟گفت :معطل نکن .سریع برو !
نیمه های شب تعداد زیادی بشه در بین سنگرهای نزدیک به دشمن توزیع شد . اما هیچ کس نمی دانست چرا!
ما باید جلوی دشمن را می گرفتیم . برای اینکار باید خاکریز میزدیم .ساعتی بعد حسین لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاکریز شد . بچه ها هم با وسایل مرتب به بشکه ها می کوبیدند . این صدا ها باعث می شد که صدای لودر به گوش دشمن نرسد هر کس هم که از دور صداها را میشنید یقین می کرد که اینها صدای شلیک است !
دشن فکر کرده بود ما قصد خمله داریم . همزمان با این کار،بچه ها چند گلوله خمپاره و آر پی جی هم شلیک کردند . چند نفر از بچه های گروه شاهرخ ،فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند !با این کار دشمن تصور می کرد که نیروهای ما در حال پیشروی هستند . هر چند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت :نباید حیوانات را اذیت کرد .
اما در نهایت ناباوری صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده شده بود . دشمن گیج شده بود . آنها نمی دانستند که این خاکریز کی زده شده . تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده بود خالی شده بود شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند . دشمن مهمات زیادی را به جای گذاشته بود .
من به همراه شاهرخ و دو نفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم . جاده ای خاکی در مقابل ما بود . باید از عرض آن عبور می کردیم . آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم .جاده از سطح زمین بلند تر بود . یک دفعه دیدم در داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر دیدبان عراقی به همراه یک سرباز نشسته اند . افسر عراقی با دوربین،سمت چپ خود را نگاه می کرد . آنها متوجه حضور ما نبودند . ما رو به روی آنها اینطرف جاده بودیم . شاهرخ به یکباره کارد خود را برداشت !از جا بلند شد . بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد ،تکون نخور !!
و به سمت سنگر دیدبانی دوید ،از فریاد او من هم ترسیدم . ولی بلا فاصله به دنبال شاهرخ رفتم . وارد سنگر دشمن شدم ،با تعجب دیدم که افسر دیدبان روی زمین افتاده و غش کرده !سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزد . بالای سر دیده بان رفتم .افسری حدود چهل سال بود . نبض او نمی زد سکته کرده و در دم مرده بود !
دستان سرباز را بستم . ساعتی بعد دیگر بچه های گروه رسیدند ،اسیر را تحویل دادیم .
با بقیه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم . ظهر، در کنار جاده بودیم که با وانت ناهار را آوردند یک قابلمه بزرگ برنج بود . قاشق و بشقاب نداشتیم آب برای شستن دستان هم نبود ،با همان وضعیت ناهار خوردیم و بر گشتیم .
جایزه
در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم . کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلوزیون عراق بود ،این خبر ها را هم به سید و فرماندهان می داد .تا مرا دید گفت :یازده هزار دینار چقدر می شه ؟ با تععجب گفتم :نمی دونم ،چطور مگه؟
گفت :الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون !؟ فرمانده گروه پیشرو ؟!
گفت: آره ،حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراق می گفت: این آدم شبیه قول می مونه . اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره ،یازده هزار دینار جایزه می گیره .دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند ،حالا هم برای شاهرخ ،بهش بگو بیشتر مراقب باشه .
خاطراتی از شاهرخ ضرغام ، حر انقلاب اسلامی(قسمت سوم)
اسیر
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها ،با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن !مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت.
کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. میگفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد. اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت :باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد. مدتی بعد نیرو های ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیرو های دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت !!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم . در حین شناسایی ودر میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند . شاهرخ گفت من نمی تونم تحمل کنم . می رم دستشویی !! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش .
من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی ،اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده . او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد . کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟
سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید . با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید : وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم به دنبالش می دوید . از صدای او من هم ترسیده بودم . رفتم و اسلحه اش را برداشتم . بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت .
سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد . می گفت :تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم . تعجب کردم و گفتم چی داری می گی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت :فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند . به همه ما هم گفتنه اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد !! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند .
خیلی خندیدیم شاهرخ گفت: من اینمه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی ! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد وحرکت کردیم . چند قدم که رفتیم گفتم : شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره . شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم .
شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فداعیان اسلام جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان ،اسم انتخاب کنید و به نیرو هایتان کارت شناسایی بدهید. شیران درنده ، عقابان آتشین،اینها نام گروههای چریکی بود . شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت : آدم خوارها!!
سید پرسید :این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.
انقلاب
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود .البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم